جدول جو
جدول جو

معنی عازم شدن - جستجوی لغت در جدول جو

عازم شدن
(اَ تَ)
آهنگ کردن. قصد کردن:
یارب بفضل خویش ببخشای بنده را
آن دم که عازم سفر آن جهان شود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
عازم شدن
آهنگ کردن قصد کردن، حرکت کردن به سوی مقصدی
تصویری از عازم شدن
تصویر عازم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
عازم شدن
روانه شدن، رهسپار شدن
تصویری از عازم شدن
تصویر عازم شدن
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عارض شدن
تصویر عارض شدن
روی دادن، رخ دادن
به قاضی یا دادگاه تظلم کردن، شکایت کردن، متظلم شدن، دادخواهی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قایم شدن
تصویر قایم شدن
پنهان شدن، مخفی شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لازم شدن
تصویر لازم شدن
واجب شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عادت شدن
تصویر عادت شدن
رسم شدن، معمول شدن
در علم زیست شناسی قاعده شدن زن، حائض شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قائم شدن
تصویر قائم شدن
ثابت و استوار شدن، محکم شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
به دست آمدن، حاصل شدن، فراهم شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاجز شدن
تصویر عاجز شدن
ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ شَ / شِ فَ)
باطراوت شدن. خرم شدن. شکفته و خرم شدن. تازه گشتن. تازه گردیدن:
وز آن روی دارا بیامد براه
جهان تازه شد یکسر از فر شاه.
فردوسی.
چو افراسیاب آن از ایشان شنید
بکردار گل تازه شد بشکفید.
فردوسی.
چو بشنید گفتار او شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار.
فردوسی.
خیز بت رویا، تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 179).
بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل.
ناصرخسرو (دیوان ص 248).
من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بار و بالم
حق است و حقیقت به پیش رویم
زآنی تو فکنده پس قتالم.
ناصرخسرو.
گلی کآن همی تازه شد روزروز
کنون هر زمان می فروپژمرد.
ناصرخسرو.
رخسار دشتها همه تازه شد
چشم شکوفه ها همه بینا شد.
ناصرخسرو.
پر از چین شود روی شاهسپرم
چو تازه شود عارض گلّنار.
ناصرخسرو.
نبینی که مردم رنجور و مانده از خواب تازه شود و آسایش از خواب یابد؟ (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، تجدید شدن. تجدید یافتن:
بکرد اندر آن کوه آتشکده
بدو تازه شد مهرگان و سده.
فردوسی.
همان تازه شد رسم شاه اردشیر
بدو شاد گشتند برنا و پیر.
فردوسی.
بدین عهد نوشیروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
همی بود تا تازه شد جشنگاه
گرانمایگان برگرفتند راه.
فردوسی.
بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل.
ناصرخسرو (دیوان ص 248).
، بارونق شدن:
رخ رومیان همچو دیبای روم
از ایشان همه تازه شد مرز و بوم.
فردوسی.
ابوالقاسم آن شهریار جهان
کزو تازه شد تاج شاهنشهان.
فردوسی.
همی خواست دار مسیحا به روم
بدان تاشود تازه آن مرز و بوم.
فردوسی.
بتو زنده و تازه شد تا قیامت
نکو رسم و آیین بوبکر و عمّر.
فرخی.
خسرو محمود آنکه شاهی از وی
تازه شده چون پیمبری به پیمبر.
مسعودسعد.
آنکه بدو تازه شده مملکت
وآنکه بدو تازه شده دین و داد.
مسعودسعد.
، جوان شدن. جوان گشتن:
ز باغ و ز میدان و آب روان
همی تازه شد پیرگشته جوان.
فردوسی.
جمال حال من تازه شود. (کلیله و دمنه) ، شاد شدن. شکفته و خندان شدن. مسرور شدن. شادان گشتن. خرم و خوش گشتن:
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار.
فردوسی.
زگفتار ایشان دل شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار.
فردوسی.
چو از شاه بشنید رستم سخن
دلش تازه شد چون گل اندر چمن.
فردوسی.
دل شاه از آن آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
سپرد آن سپه گیو گودرز را
بدو تازه شد دل همه مرز را.
فردوسی.
خروشیدن رخشم آمد بگوش
روان و دلم تازه شد زآن خروش.
فردوسی.
استادم مرا سوی وی پیغامی نیکو داد و برفتم و بگزاردم و او بر آن سخت تازه شد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 148 و چ ادیب ص 143). خواجۀ بزرگ از این چه خداوند فرموده و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام، و بنده را بشراب بازگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). طاهر... بر آن سخت تازه و شادمانه شد و پس از آن میانه هر دو ملطفات ومکاتبات پیوسته گشت. (تاریخ بیهقی) ، بخاطر آمدن. بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن:
زواره چو بشنید ازو این سخن
برو تازه شد باز درد کهن.
فردوسی.
چو کین پدر بر دلش تازه شد
وز آنجایگه سوی آوازه شد.
فردوسی.
بجوش آمدش مغز سر زآن سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
ز مهران چو بشنید کید این سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
چو بشنیدنوشین روان این سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
، در بیت ذیل بمعنی روشن شدن، درخشان شدن آمده:
تازه شود صورت دین را جبین
سهل شود شیعت حق را صعاب.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 39).
، زنده شدن. حیات تازه یافتن:
پایۀ منصب هر یک بکرم بازنما
تا ز الفاظ خوشت تازه شود عظم رمیم.
سعدی (مجالس ص 17).
، حادث شدن. پدید گشتن. اتفاق افتادن: چون بسر کار رسی حالهای دیگر که تازه میشود می بازنمائید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). اعیان نشابور بمصلی رفتند بشکر رسیدن امیر مسعود به نشابورو تازه شدن این فتح. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 40). آنچه تازه شده است بازنمای. (کلیله و دمنه).
عاشقان را در خیال زلف او
تازه می شد هر زمانی مشکلی.
عطار.
رجوع به تازه و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رِ نَ / نِ رَ / رِدَ)
واجب شدن. ضروری شدن. رجوع به کلمه لازم شود:
وگر دانی که این کار فلک نیست
فلکبانی ترا لازم شد ایدر.
ناصرخسرو.
- لازم شدن حجت و برهان و دلیل، ثابت شدن آن.
- لازم شدن بیع، مدت خیار آن گذشتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
به دست رسیدن فراهم آمدن نصیب شدن چیزی کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قایم شدن
تصویر قایم شدن
پنهان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
همواره نزد کسی بودن، همیشه در جایی مقیم بودن، همراه بودن، نوکر شدن، مواظب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملزم شدن
تصویر ملزم شدن
واجب شدن امری بر کسی، متهم شدن، مغلوب شدن (در مباحثه و مناظره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاصی شدن
تصویر عاصی شدن
عصیان کردن تمرد کردن نافرمان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازل شدن
تصویر نازل شدن
از بالا بپائین آمدن، فرود آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازک شدن
تصویر نازک شدن
ترد و زود پز شدن گوشت و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وازع شدن
تصویر وازع شدن
باز داشتن پیش گرفتن مانع شدن جلوگیر شدن: (بارها گفتم بگویم نکته ای حال خویش چین ابروی توام هر بار وازع میشود) (کمال اسمعیل)
فرهنگ لغت هوشیار
دل دادن دل سپردن دل باختن دوستی شدید نسبت به کسی یا چیزی یافتن شیفته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
خو گر شدن، رواگ پذیرفتن، دشتان شدن خوی کسی شدن (امری و عملی) ملکه شدن، رسم شدن معمول شدن، حایض گشتن زن قاعده شدن زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاطل شدن
تصویر عاطل شدن
فرغیشیدن اکاریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجز شدن
تصویر عاجز شدن
فرو ماندن، درماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عادی شدن
تصویر عادی شدن
شنیکیدن ساز وار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عارض شدن
تصویر عارض شدن
متظلم شدن، رخ دادن، قصه بقاضی گفتن، دادخواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تجدید شدن تجدید یافتن، خرم گشتن شاد شدن، با رونق شدن با طراوت گشتن، جوان شدن جوان گشتن، بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن بخاطر آمدن، حیات تازه یافتن زنده شدن، حادث شدن پدید گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دائم شدن
تصویر دائم شدن
جاوید گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لازم شدن
تصویر لازم شدن
ضروری شدن، واجب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جازم شدن
تصویر جازم شدن
یکدل شدن دل بر کاری نهادن یکدل شدن بر کاری قاطع بودن بر کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
((~. شُ دَ))
نصیب شدن، به دست آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عارض شدن
تصویر عارض شدن
((~. شُ دَ))
پیش آمدن، رخ دادن، شکایت کردن، دادخواهی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قایم شدن
تصویر قایم شدن
((یِ شُ دَ))
ثابت و برقرار گشتن، پنهان شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملزم شدن
تصویر ملزم شدن
((~. شُ دَ))
مجبور شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاجز شدن
تصویر عاجز شدن
فروماندن، درماندن
فرهنگ واژه فارسی سره